جنوب خراسان-بشرویه-سال 1359-ه ش
وارد کوچه ای باریک شدم. به انتهای کوچه که رسیدم کوچه تنگ
تر شد. کوچه بن بست است و در آخر آن، خانه ای با درب چوبی و دو کوبه فلزی به چشم
می خورد. یکی از این کوبه ها(زنگ در) برای در زدن آقایان و دیگری برای در زدن توسط
خانم ها ساخته شده است.کوبه با صدای بم را زدم وانتظار داشتم با زدن آن، مرد
خانواده بفهمد که آقایی پشت در است و او بیاید دم در.اما کسی در را باز نکرد متوجه
شدم کسی نیست تا درب را باز کند و یا مرد خانواده در خا نه نیست.در همین لحضات چشمم به درب منزل همسایه افتاد، که در آن
منزل از درب قدیمی و کوبه (زنگ )خبری نیست و آن خانه دارای دربی فلزی و یک زنگ
الکتریکی می باشد.زنگ که زدم نوجوانی درب را بازکرد به نوجوان سلامی کردم.
نوجوان که از ظاهرش مشخص بود باهوش و زرنگ است با لهجه شیرین بشرویه ای گفت: سلام
از ماست کارتون چیه؟ با کی کار داشتید؟
من هم گفتم: علاقه ای به خانه های قدیمی دارم و از تهران
آمده ام، میخواستم ببینم همسایه بقلی شما هستند تا من وارد این خانه شوم و از این خانه دیدن کنم؟ نوجوان گفت: صبر کنید.
لحظه ای گذشت. صداهایی از پشت در می آمد گویا او دارد در
این رابطه از خانواده اش، اجازه میگیرد
من متوجه شدم این خانه قدیمی متعلق به همان خانواده است بعد از چند دقیقه
نوجوان با کلیدی آمد و گفت بریم وارد خانه شویم. نوجوان، در خانه را
باز کرد من دوربین عکاسی را آماده کردم و
سریع آماده گرفتن عکس شدم در که باز شد
ابتدا وارد دالانی شدیم که این راهرو موجب میشد در ابتدا مستقیما وارد حریم
خصوصی نشویم و دید ما از آن پوشیده شود
بعد از 8 یا 9 قدم وارد حیاط مرکزی شدیم. در وسط حیاط حوضی بود که درست راس
خانه قرار داشت. نگاهی به چهار طرف خانه انداختم و شاهد 4 ایوان در اطراف شدم .این خانه از چند لحاظ خیلی برایم جالب بود یکی اینکه تاکنون
خانه ای 4 ایوانی ندیده بودم و همچنین بلند بودن دیوارهای خانه و کوچک بودن حیاط
موجب شده بود آفتاب مستقیم به حیاط خانه
نتابد و موجب گردد با توجه به اقلیم گرم آن منطقه
در فصل تابستان؛ حیاط خنک باشد و با برخورد باد به حوض، هوایی معتدل در این
خانه به همراه داشته باشد.مشخص بود این خانه قدمتش به 300 سالی میرسد.
واقعا غرق در
معماری این خانه بودم، و دائما از خانه و اتاقها عکس میگرفتم.در هر ایوان از این
خانه یک اتاق وجود داشت و اتاقی که بادگیر داشت در ضلع جنوبی خانه بود و یک اتاق به همراه یک مطبخ(آشپزخانه) در
ضلع شمالی(زمستان نشین) قرار داشت.در ضلع شرقی و غربی ایوان ها هم هر کدام یک اتاق کوچک قرار
داشت.از ظاهر خانه مشخص بود مدت زیادی نیست که متروکه شده کنجکاو شدم و از نوجوان پرسیدم این خانه متعلق
به کیست؟ نوجوان گفت این خانه متعلق به پدر بزرگم است که سالها پیش به رحمت خدا
رفتند و سال گذشته هم مادر بزرگم فوت کردند.من در حالی که داشتم برای پدربزرگ و مادر بزرگ او فاتحه ای
میخواندم در اتاقی که در ضلع غربی خانه
بود، چشمم افتاد به جعبه ای که فاقد دربود.
داخل جعبه چندین شی قدیمی از جمله ترازو ،زنگوله شتر، ساعت قدیمی،وسایل صحافی و
چند وسیله دیگر به چشم میخورد. لحظاتی بعد از اتاق اومدم بیرون و با نگاهی دیگر به حیاط خانه دوباره به
دالان (راهرو) خانه برگشتم.در دالان که ورودی پشت بام هم در آنجا بود، و دوست
داشتم ازارتفاع شهرستان بشرویه و بافت آن را ببینم از نوجوان خواستم که مرا به پشت
بام خانه ببرد. نوجوان هم شوق این را داشت تا مرا به آنجا ببرد،
گویی که خود میخواست چیزی به من نشان دهد.وارد پشت بام که شدم چند عکس از بافت تاریخی شهرستان بشرویه
گرفتم. بعد از چند عکس نوجوان دستم را گرفت و مرا به سمت محلی در پشت بام خانه برد.
در آن قسمت شاهد یک لانه کفتربودم که در
آن دو کبوتر رنگارنگ وجود داشت. نوجوان گفت این کبوترها برای من است و من آنان را
بزرگ کرده ام ببینید جوجه هایشان تازه از تخم بیرون آمده اند.من که دیدم نوجوان تازه با من دوست شده ازش اسم او را
پرسیدم. و گفت اسمم حسین است.
از پشت بام بیرون آمدم
در حین پایین آمدن از پله های پشت بام بودم که از حسین پرسیدم : راستی، نگفتی آن
جعبه قدیمی برای مادر بزرگت بوده؟ حسین
گفت نه آقا این هارو خودم جمع میکنم من
خیلی به این اشیاء علاقه دارم و دوست ندارم این اشیاء برای فروختن و داد و ستد به
بازار برود برا همین در اینجا قرار میدهم.من که از حرف زیبا و جالب این نوجوان حیرت زده شده بودم ودر
طول عمرم نوجوانی با این طرز تفکر ندیده بودم اسم او را به خاطرسپردم و از آن شهر
به تهران برگشتم.
بارها و بارها در تهران در جلسات و همایش ها از این نوجوان
سخن گفتم و دوست داشتم از آینده حسین بدانم که او چه خواهد شد و چه شده است تا
اینکه:
سال 1387
در تور کویرنوردی شرکت کردم شنیده بودم که این راهپیمایی کویری در اطراف
بشرویه خواهد بود پس از راهپیمایی طولانی، گفته بودند که به خود بشرویه هم خواهیم رفت و از آثار تاریخی
آن دیدن خواهیم نمود.
من در پوست خود نمگنجیدم از آن تاریخی که به بشرویه رفته
بودم تا کنون حدود 28-29 سالی میگذشت و از آن شهرستان اطلاعات قبلیی داشتم از همه
مهمتر دوست داشتم دوباره آن خانه قدیمی را
ببینم و دوست داشتم آن نوجوانی که قائدتا تا کنون
40-45 سالش شده بود را ببینم. اصلا او مرا به خاطر می آورد؟
در این فکر بودم که به محله ای قدیمی رسیدیم که برای من
خیلی آشنا بود از حسینیه ای که به نام حسینیه حاج علی اشرف بود فهمیدم 30 سال پیش
هم به آنجا آمده ام چون از این حسینیه عکسی گرفته بودم که تمام خاطره های جوانی ام
را برای من زنده کرد
و یادم آمد انتهای
کوچه همان خانه قدیمیی است که 30 سال پیش در آن با حسین آشنا شدم.
به سمت آن کوچه رفتم
اما خیلی چیزها تغییر کرده بود لحظه ای شک کردم که نکند راه را اشتباهی میروم اما با خود
گفتم حسینیه بهترین نشان است چون سال 59
ابتدای کوچه، حسینیه ای با همین شکل و شمایل بود. پس ادامه مسیر را رفتم در حالی
که خانه های خرابه قدیمی را میدیم و
با افسوس به خود میگفتم این خانه ها در
سال 59 سالم بود و برخی ویران شده و برخی دیگر را دوباره ساخته اند.
شاهد این صحنه ها
بودم که با خود گفتم نکند آن خانه قدیمی هم این بلا سرش آمده است؟ ولی یاد حرفهای
حسین در آن سال افتادم که میگفت: این اشیاء قدیمی برای خرید و فروش در بازارها
نیست، و با یاد آوردن این سخن، امیدوار شدم و سریعتر به راهم ادامه دادم چون مطمئن
بودم با وجود چنین نوجوانی غیر ممکن است آن منزل تخریب و ویران شود.
به انتهای کوچه
رسیدم خیلی عجیب بود انتهای کوچه هیچ تغییری نکرده.به جلو که رسیدم
شاهد منظره ای جالب و دیدنی بودم که موجب شد تبسمی عمیق بر صورتم نقش بندد .بله حدس من درست بود این خانه صحیح و سالم در جای خود قرار
داشت و و بالای سر در خانه نوشته شده بود:
موزه بشرویه

من با ذوق و
خوشحالی مضاعف وارد آن خانه که موزه شده بود شدم و دوباره همان دالان را پشت سر
گذاشتم وارد حیاط که شدم حوض را ندیم اما تغییر دیگری را شاهد نبودم گویی دوباره به سال 1359 برگشته ام.
در این موزه وسایل مردم شناسی و اشیاء قدیمی وجود داشت.که هر وسیله ای با توجه به کاربرد اتاقها در هر قسمت از خانه وجود داشت. مثلا در مطبخ وسایل آشپزخانه در انباری ابزار اضافی و ترازوها در ایوان شرقی وسایل چای مانند سماورها و قوری و... وجود داشت.
دوست داشتم بدانم این موزه که می گفتند موزه خصوصی است.
متعلق به چه کسی می باشد..کنجکاو شدم، و
از راهنمای موزه پرسیدم ببخشید این موزه از چه سالی افتتاح شده و متعلق به چه کسی
است؟ راهنما که میدانست من با کویرنوردها آمده ام
با احترامی خاص گفت: از سال 1386 افتتاح شده و مسئول موزه آقای اسدی مقدم
هستند. باز هم کنجکاو شدم و پرسیدم عذر
میخوام اسم کوچیک ایشان چیه؟ راهنما گفت اسم کوچکشان حسین است.
همینکه متوجه شدم اسم او حسین است، با خود گفتم احتمال زیاد این همان
حسین 59 است که آن سال با او آشنا شدم و این وسایل، همان اشیایی است که نباید برای خرید و فروش در بازار قرار گیرد.به راهنما گفتم میتوانم ایشان را ببینم؟ راهنما گفت: بله اما باید صبر کنید زیرا آقای اسدی الان در مدرسه هستند و دارند تدریس
می کنند.من هم که ذوق و شوق دیدن ایشان را داشتم صبر کردم بعد از یک ساعت،
شخصی وارد موزه شد و راهنما سریع پیش او
رفت و گفت آقای اسدی این آقا منتظر شما هستند.
تافهمیدم ایشان مسئول موزه هستند طرفشان رفتم و سلامی به ااو کردم و گفتم سلام حسین آقا
آقای اسدی از ظاهرش مشخص بود مرا نشناخته. گفت ببخشید شما؟
من گفتم؟ یادتونه
تو این اتاق این اشیاء موزه رو نگه میداشتی؟ یادته میگفتی نباید این وسایل تو
بازار خرید و فروش بشه؟ آقای اسدی گفت ببخشید نشناختم !!
یه لحظه شک کردم حسین همون نوجون 59 هست.سعی کردم واضح تر توضیح بدم و گفتم سال1359. اومدم خونه ای که جنب این موزه بود. شما بودید
دیگه؟ شما گفتی این خونه پدر
بزرگمه. من رو آوردی تو این خونه و عکسهای فراوانی از خونه گرفتم.بالا پشت
بوم این خونه چند کبوتر داشتید؟ به من این
کبوترا رو نشون دادید.
آقای اسدی تو فکر فرو رفت و لحظه ای بعد لبخندی زد و گفت
یادم اومد چون تنها کسی که خانه را نشانش داده بودم یک نفر بود.اون سال اولش با شک و تردید نمیخواستم راهتون بدم چون
نمیشناختمتون.
بعد از اینکه کامل همدیگه رو شناختیم، تو آغوش هم رفتیم.
از همان سالی که این چهره را دیدم متوجه شدم او آینده
درخشانی خواهد داشت و برای همین خیلی علاقه داشتم
دوباره آقای اسدی را ببینم و توفیق شد ایشان را دوباره در همان مکان قبلی
زیارت کنم. ای کاش همه مردم به بنا ها و اشیائ قدیمی به دید یک ثروت فرهنگی و ثروت
ملی و توریستی نگاه کنند و به قول همان
نوجوان کوچک در بازارها خرید و فروش نشود.
به شما پیشنهاد میکنم اگربه خراسان جنوبی شهرستان بشرویه رفتید حتما
از این موزه دیدین فرمایید

