خاطره تاس کبابی
کلاس دوم راهنمایی که بودم میخواستم از خانه به طرف مدرسه حرکت کنم. تا بند کفشم رو بستم مادرم سریع اومد دم در و طبق معمول بهم خوراکی داد این بار خوراکی پسته و گردو بود من پسته و گردو هارو ریختم توی جیبم و به سمت مدرسه حرکت کردم.
زنگ اول ریاضی داشتیم .آقای فرجی که معلم ریاضی خیلی خوبی بود، بهم گفت هادی خان بیا پای تخته برای حل تمرین. منم بلند شدم و با کتاب ریاضی رفتم جلو .در حین حل تمرین بودم که آقای فرجی متوجه اشتباه من در حل شد و میخواست با مثالی مرا متوجه اشتباهم کند

آقا فرجی گفت: هادی خان توی جیبت چیه؟ هرچی هست دربیار ببینم!
منم که یاد خوراکی های مادرم افتادم سریعا دست کردم تو جیبم و چند پسته در آوردم و گفتم آقا اجازه پسته هست
آقا فرجی گفت: خوب حالا بذار تو جیبت
من هم با کمی فکر، متعجب و متفکر از اینکه آقا معلم میخواد چی کار کنه گذاشتم تو جیبم وآقا فرجی گفت حالا میتونی پسته در نیاری و چند تا گردو بیاری بیرون؟
منم که دلقک بازیم دوباره گل کرد گفتم آره میشه و سریع گردو هارو رو کردم و گفتم آقا بیا اینم گردو
این مسئله موجب ترکیدن کلاس و از اون مهمتر خنده های آقای فرجی شد.